از وقتی وارد حیاط مدرسه شده بود، کاغذی را از جیبش در میآورد، به آن نگاهی میانداخت و دوباره در جیبش میگذاشت. یک بار هم که نزدیکش شدم، آن برگه را سریع در جیبش گذاشت. مشکوک شده بودم. بهش گفتم: «جزوهی امتحان را میخوانی؟»
گفت: «نه! من قبلاً خواندم. انشاءالله میخواهم 20 بگیرم.» با خودم فکر کردم: «چه جوری میخواهد 20 بگیرد. نمرهی درس انگلیسی من همیشه از همه بیشتر بود.» گفتم: «حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است.» تو همین فکر بودم که احمدی صدایم کرد و گفت: «چیه، تو فکری؟» گفتم: «هیچی. رضایی میگه میخوام 20 بگیرم.» احمدی پوزخندی زد و گفت: «حتماً 20 بینقطه میگیره.»
- من هم تعجب میکنم چه جوری میخواد 20 بگیره. حتماً میخواد تقلب کند؟
احمدی گفت: «نه بابا! عرضهی این کارها را هم نداره. اصلاً ولش کن بابا . خوب شد درسها را با تو خواندم. همهاش را یاد گرفتم.»
وقتی وارد جلسهی امتحان شدیم مواظبش بودم. دو تا صندلی آن طرفتر از من نشسته بود. میخواستم ببینم، چهکار میکند.
داشتم جواب سؤال دوم را مینوشتم که دیدم خم شد و از روی زمین چیزی برداشت. همان برگهها بود. مطمئن شدم میخواهد تقلب کند. خیلی ناراحت شدم و زیر لب گفتم: «نمیگذارم الکی نمرهی خوب بگیری. من این همه زحمت کشیدهام حالا تو میخواهی با تقلّب 20 بگیری.»
آهسته طوری که معلّم نفهمد گفتم: «اینطوری میخواهی 20 بگیری؟» رضایی سرش را تکان داد و وانمود کرد منظورم را نمیفهمد.
عصبانی شدم و گفتم: «اون برگهها چی بودند؟»
دوباره سرش را تکان داد.
گفتم: «خودت بهتر...»
یکدفعه دیدم آقا معلّم بالای سرم ایستاده است. پرسید: «اینجا چه خبره؟ از تو بعیده سر جلسهی امتحان حرف بزنی!»
دیگر طاقت نیاوردم و گفتم: «آقا اجازه! رضایی... رضایی... داره تقلّب میکنه.» رضایی مات و مبهوت به من نگاه میکرد. آقا معلّم گفت: «تو از کجا فهمیدی اون داره تقلب میکنه؟»
گفتم: «آقا جیبش را بگردید، متوجه میشوید.»
بعد رو به رضایی کرد و گفت: «تو چیزی همراهت هست؟»
رضایی با ناراحتی گفت: «نه به خدا! نمیدونم چی میگه.»
گفتم: «چرا دروغ میگی. اون برگهها را از جیبت در بیاور تا همه...»
رضایی لبخند تلخی زد و دستش را در جیبش کرد و برگهها را درآورد. همهی کلاس ساکت شده بود. یک لحظه گفتم: «خوب مچش را گرفتم.» رضایی در حالی که آن را به آقا معلّم میداد گفت: «آقا اجازه! فکر میکنم این برگهها را میگه. این برگهی آزمایش برادرم است. آن را از آزمایشگاه گرفتم...»
یکدفعه انگار یک سطل آب یخ روی بدنم بریزند وارفتم.
معلّم برگهها را به طرف من گرفت: «همینها را میگویی؟»
با شرمندگی سرم را تکان دادم. آقا معلّم در حالی که برگهها را به رضایی پس میداد گفت: «من از تو انتظار بیشتری داشتم. کسی که درسش از دیگران بهتر است باید اخلاقش هم از دیگران بهتر باشد؛ چون مسؤولیت بیشتری دارد.» بعد به طرف تخته رفت و ادامه داد:
تجسس و عیبجویی دیگران اصلاً کار درستی نیست. خدا و پیغمبر هم راضی نیستند به دنبال عیب دیگران باشیم.
و حضرت محمد، پیامبر گرامی اسلام(ص) میفرماید: «من مأمور نیستم که دلهای مردم را بکاوم و درونشان را بشکافم.»
و همچنین میفرماید:
لغزشهای مسلمانان را نجویید که هر کس لغزشهای برادرش را پی جوید، خداوند لغزشهای او را پیگیریکند، و هر که عیبجویی کند،خداوند، رسوایش سازد؛ هر چند در اندرون خانه خود باشد.